آمدم یک لحظه حرفى بزنم و برم ...
آمدم بگویم امروز هم رفت ...
دیشب مغزم قدرى ورم کردهبود ...
تمام امروز را خواب بود به جز ساعت امتحان فلسفه ... قرصهاى خوابآور اثر کردهبود ...
ولى الان سرحال شده دوباره ...
ولى انگار هنوز هم سرحال نیست ... چون من هنوز دارم هزیان مىگویم ...
امروز تشییع یک شهید بود! دیدید حرف حسابى زدم ... در لابهلاى هزیانها هم مىشود حرف حساب زد!!!
و همینم کافى ست.
آذر 90 - فردا، شب یلدا
چهقدر حرف زدن سخت است ...
و حرف نزدن و ساکت ماندن سختتر...
چهقدر این حرف "دلم برای گریه تنگ است" تکراری شده
و چهقدر پرکاربرد و خوب است این حرف
چهقدر بعضی روزها سخت سپری مىشوند
روزهای سخت ... روزهایی که برای خوب ماندن در آنها نباید هیچ کاری کرد
و چهقدر بیکار بودن سخت است
چهقدر منجمد و بیتحرک بودن ... چهقدر دست از پا خطا نکردن سخت است
باید خودت را گول ببزنی حواس خودت را پرت روزمرگی کنی تا نفهمی این روزها چهقدر سخت اند
و چهقدر سخت است خود را گول زدن
چهقدر سخت است پنبه در گوش کردن
چهقدر سخت است که سعی کنی چشمهایت را درک نکنی
درک کردن چشمها یعنی درک کردن تمام عشق
و چهقدر سخت است وقتی خودت را مجاب کردهای تنها خودخواهی را هجی کنی و حتما یادت بماند تو هیچ چیز را نمیفهمی جز خودت!!! این تلقین هر روز و شب توست
به اضافهی دو عدد قرص زیرزبانی برای تقویت کوری ساعت به ساعت
همهی اینها خیلی سخت است و هم اینکه بخواهى سختها را بپذیری تا زنده باشی حتی بدون زندگی
چهقدر سخت است زندگی ات روزمره باشد و افکارت در جست و جوی راز زندگی ...
معنای زندگی ...
دیروز جلسهی اول کلاس ادیان بود. استاد مشغول تدریس بود و من ... مبهوت بودم. حرفی زد که از نای دل آه برآوردم.از حسی گفت به نام حس استعلا.
از آدمها گفت که در هر مرحله حس میکنند فراتر از حدی که زندگی میکنند هستند. به هر هدفی که دست مییابند باز راضی نیستند. از غم غربت گفت. غم تنهایی.
چند وقتی بود که حرف دلم را از زبان کسی جز خودم نشنیده بودم. چقدر به من چسبید! حس کردم خدا حالم را میفهمد.از صبح تا شب میدوی و میدوی تا شب آرام بخوابی. اگر دویدنت سریع نباشد و به مقصد نرسی که فشار عذاب وجدان امانت نمیدهد و لحظهها را برایت زهر میکند. اگر هم رسیده باشی و مثلا از خودت راضی باشی ... فکرهایی از این دست محاصرهات مىکنند که: ... حالا چه؟ این که تمام شد، حالا چه میخواهی بکنی؟ اصلا چه فرقی با گذشته کردی؟ در هر حال شب نمیتوانی آرام بخوابی! هرشب در این فکر که امروز چه کردم و فردا چه کنم؟؟؟
حس میکنی در بین آدمهایی که همه مثل تو از خاکند ... تنهایی و هیچ کس مثل تو فکر نمی کند. اصلا هیچکس حرفهای تو را نمیفهمد. گاهی فکر میکنی باید خاموش شوی و حرف نزنی تا فقط غریب بمانی، دیگر تو را عجیب نخوانند!
استاد ادامه داد: از این حس، دو برداشت متفاوت میشود. عدهای همچون برتراندراسل نتیجه میگیرند که زندگی شور و شوقی بیهوده است و به پوچی میرسند. (نیهیلیستها)
عده ای دیگر هم معتقد میشوند که این حس نشان میدهد که آدمها در این دنیا مسافرند و تا به مقصد نرسند آرام نخواهند گرفت. مثل گابریل مارسل.
به نظرم با وجود قبول حقیقت معاد و هجرتمان از دنیا باز زندگی شور و شوقی بیهوده است. ما هم مثل راسل به پوچی میرسیم، شاید هر شب، ولی در پوچی نمیمانیم ، فقط به خاطر درک وجودش. به امید وصال و آرام شدن.............
مدینه – 1387
... از دور گلدستههاى مسجدالنبى دیده مىشد. از میان ساختمانهاى بلند فقط به دنبال گنبدى سبزرنگ مىگشتم. هم مىخواستم زود گنبد رسولالله را ببینم و هم اینکه از دیدن هیبت و جلالش اضطراب داشتم. وقتى بابا گنبد را نشانم داد انگار بند دلم پاره شد. چشمهایم تجربهاى جدید را کسب کرده بودند و مىخواستند فریاد بکشند. مىخواستند بگویند اى بدبخت تو چقدر بدى که در این دنیا چنین صحنههایى وجود دارند و با این حال ما را از دیدن آنها محروم مىکنى و چیزهاى پوچ نشانمان مىدهى. شرمندهى چشمهایم شده بودم...
... براى نماز صبح از خواب بیدار شدم.تمام قبرستان بقیع و گنبد سبز مسجدالنبى از پنجرهى اتاق پیدا بود. آسمان در حال روشن شدن بود...
... بعد از نماز ظهر در روضه باز شد و رفتیم داخل روضه. مىگفتند روضه قطعهاى از بهشت است: بین منبر تا قبر رسولالله. ازدحام جمعیت بود و به سختى مىشد نماز خواند. نمىدانستم نماز دو رکعتى را به چه نیتى بخوانم. آخر به این نتیجه رسیدم که براى عاقبتبخیرى خودمان، فامیلمان و آشناهایمان دو رکعت نماز بخوانم، آن هم بدون مهر و در حالى که از هل دادنهاى جمعیت مدام تکان مىخوردم...
...مسجدالنبى خیلى زیبا بود، ولى از خودم خجالت مىکشیدم...
... در قفسههاى مسجدالنبى فقط قرآن بود و رحل! نه مهرى، نه مفاتیحى، نه زیارتنامهاى، هیچ!...
... دوشنبه روز آخر بود. روز وداع، ...در حالى که چشمانم گنبد سبزرنگ رسولالله را دنبال مىکرد حرم را ترک گفتم...
پیامبر من! من از اویس تو صد بار غریبترم. من نه زمان تو را درک کردم و نه امام زمانم را میبینم. من و مثل من ها داریم از درد غربت به خود میپیچیم. ما هر اشتباهی که بکنیم مقصر خود هستیم ولی قبول میکنی که از نبود مداوا مرضمان کشنده شد؟
پیامبر من! میشود امشب سفارش من و مثل من ها را به فرزند هم اسمت محمد بکنی؟ لطفا به او بگو هوایمان را داشته باشد و برایمان پارتی بازی کند. میشود؟ میدانم. اگر تو به او بگویی حتما میپذیرد. به او بگو به بدی مان اصلا نگاه نکند. اصلا به لیاقت و ظرفیت و این جور چیزها کاری نداشته باشد. فقط به خودش نگاه کند و این که ما سفارش شده ی تو هستیم. راستی سفارشمان را که میکنی؟ ... به حق دخترت...
اشکال دارد این بار با خداحافظی آغاز کنم؟؟؟
اصلاْ اگر خدا حافظ نباشد میتوان آغاز کرد؟؟؟
نه!!!
پس خداحافظ!!!
خدایا اشکال دارد سلام نکنم؟؟؟
مگر ممکن است تو از من در امنیت نباشی تا من با سلامم بگویم در امانی!!!
تو هم نیازی نیست به من سلام کنی ... من همیشه از تو در امانم مگه نه؟؟؟
فقط میخواهم احوالم را بپرسی تا من از احوالم برایت بگویم.
اشکال دارد از احوالم هم برایت نگویم؟؟؟ تو که خودت می دانی!!!
اصلاْ بیا تو از احوالم برایم بگو. آخر میدانی که ... من خودم احوالم را نمیدانم.
اشکال دارد سراغ هیچکس را از من نگیری؟؟؟ اشکال دارد سلامت را به هیچکس نرسانم؟؟؟
اشکال دارد خودت را تنها و تنها برای خودم فرض کنم؟؟؟ می شود؟؟؟
خدایا اشکال دارد یک سوال درسی از تو بپرسم؟
خدایا معنای ؛الیس الله بکافٍ عبده؛ را برایم میگویی؟؟؟
میدانم هزار بار گفته ای ولی من شاگرد تنبلی هستم تکرار نکرده ام!!!
من درس های مشکل را فراموش میکنم!!!
میشود یک بار دیگر توضیح دهی؟؟؟
دلم میخواهد این درس را بهتر از تمام درس هایت یاد بگیرم.