قاف

در فکر فتح قله ى قافم که آن‌جاست ............. جایى که تا امروز بر آن پرچمى نیست

قاف

در فکر فتح قله ى قافم که آن‌جاست ............. جایى که تا امروز بر آن پرچمى نیست

اجابت سبز

هیس س س س س س ...!!!

آرام بیا تو، من هم آرام آمدم ... با نوک انگشتان پاهایت بیا ... بیا ببین چه معرکه ای راه اداخته خدا.

امشب یواشکی قطره هایش را ریخت بر سرم، ولی من که فهمیدم، یعنی حس کردم!

عزیزی گفت: یک ساعت آفتاب که بتابد، تمام آن شب های بارانی فراموش خواهند شد! و این است حکایت آدم ها. ...

اما من که آدم نیستم. آفتاب که بتابد، آفتابی می شوم، ولی حال و هوای هوایی شدن هایم در شب های بارانی را که یادم نمی رود،‌می رود؟

آخ ... مواظب باش ... لیز نخوری ... دلم از این قطره های بلورین بدجوری صیقل خورده ...

یادت هست شبی از همان شب ها گفتم می خواهم بروم دلم را بگذارم کف حیاط؟

می خواهم خیس خیس شود؟

یادت هست؟ یادت هست گفته بودم خاکم مرغوب است؟ فقط کمی باران می خواهد؟

گفته بودم منتظر ثمر است؟ یادت هست؟ ...

نفسی عمیق از عمق جان و غروری ساده و شیرین، این منم ...

آن موقع ها، آن شب های بارانی گفتم که، گفتم انتظار من با دست توانای باران برآورده خواهد شد ...

آن شب ها چقدر با تو حرف زدم باران ... تا خود صبح، و تنها خواهشم از تو، بودنت بود: ببار ... ببار ...

تو ماندی و باریدی تا من وسط این یخ های زمستانی، وقتی همه ی دیگران زمستان را در خواب می گذرانند، من جوانه زدم ... ببین چقدر زیبایم ...

باران جان! ببین ... باریدنت بالاخره مرا مستجاب کرد ... 



دو قطره نماز شکر به پاس این اجابت سبز