قاف

در فکر فتح قله ى قافم که آن‌جاست ............. جایى که تا امروز بر آن پرچمى نیست

قاف

در فکر فتح قله ى قافم که آن‌جاست ............. جایى که تا امروز بر آن پرچمى نیست

به این نتیجه رسیدم که سجده کردن من ...

نمی دانم این نماز بود که خواندم یا نه...

نه اذانی داشت و نه اقامه ای...

نه استغفراللهی و نه تسبیحاتی...

حالِ هیچ‌کدام را نداشتم...

همین سه و چهار رکعت را هم مثل دارو سرکشیدم و سلام دادم،

... نه مثل شربت شیرین و خنک.

شاید حتی خاصیت دارویی هم نداشت ...

نه این‌که مثل همیشه حضور قلبش کمرنگ باشد و بیرنگ...

قلب بود ...

حاضر‍!

که اصلا دنیا برایش نفسی نگذاشته بود که برود پیِ او

منتها ...

امیدش به یغما رفته بود،

همین!

و همین!

......................................................


از مردم که بِبُری ...

از آدم‌ها که پاسخ سلام نگیری ...

دیگر، خیالت راحت می‌شود،

راحت راحت.

که دیگر با هیچ‌کدامشان کاری نداری ...

و تازه ...

با فراغ دل نگاهت آسمانی می‌شود،

همین فراغ دل یافتن خودش خیلی سخت است، ولی آسمانی شدن هم دارد ...

ولی ...

گاهی ...

نگاهت که آسمانی شد، باید منتظر باشی تا دست خدا بیاید و بگیری و پرواز کنی.....................

باز هم قدری دشواری و دنیای زیبایی

خب ...

منتظر می مانی ...

منتظر ...

انتظار خودش یک عالمه شیرین است ...

یک روز ...

ده روز ...

یک سال ...

ده سال ...

صد سالِ نوری منتظر می مانی،

صد سالِ نوری ...

با فراغ دل ...

با نگاهی آسمانی ...

منتظری دست خدا را پیدا کنی ... ببینی ...

"صبر" کرده‌ای تا این "عُسْرْ" هایی که گفته اند به سر برسد و "یُسْرْ" هایش برسد ...

این میان هرچند سراب هم خیلی می رنجاندت،

اما امید،

مثل پروانه ای،

عاشقانه،

ایستاده

و نگران

نگهت می دارد.

......................................

هزار سال بعد،

سراب تاب نیاورد و رفت،

ولی ...

پروانه ی امید ...............

گوشه ای افتاده و

عاشقانه

دلش می خواهد نگهت دارد.

تو ...

با یک چشم ...

جان کندن پروانه را می بینی ...

و با چشمی دیگر ...

نگران آسمانی ...

و نگرانی...

منتظر دست خدایی ...

و صدایی بی جوهر ...

بی دغدغه ی غرور ...

درون اتاقک خیال، خود را به در و دیوار می کوبد:

یعنی ... در دستگاه الهی ... این هزار سال نوری تو ... چگونه محاسبه شده ... که خدا ... نه ده قدم ... که یک قدم هم سوی تو نیامد

؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

از خویش گذشتم ببرم خاک کن ...

سلام امروز ...

چقدر منتظرت بودم ... بیتابت نبودم ... فقط هولِ آمدنت را داشتم، منتظر بودم امروزى بیاید که کاسه‌ى صبرم بریزد و من دیوانه شوم ... منتظر آمدنت بودم که دیگر هیچ چیز را نفهمم ... بیایم در اتاقم و تا صبح بمیرم ... منتظر بودم که بیایی و من نتوانم تحملت کنم ...

خیلی منتظرت بودم ولی اصلا خودم را آماده نکرده بودم ... چون آماده کردنی نبودم ... ذره ای خودم را محکم نکرده بودم که در مقابلت بایستم ... این بار، ای امروز منتظرت بودم که از راه بیایی و من به پایان راه برسم ... بیایی و من به خاک بیفتم ... نابود شوم.

خیلی لحظه هایت را برای خودم مجسم کرده بودم، ... لحظه های بریدن را ... لحظه های خفه شدن را ... لحظه هایی که دیگر بخواهم سکوتم را بشکنم ... لحظه هایی که باورم شود تمام این مدت یک دروغ بزرگ بودم که ایستاده بودم ...

من دیگر آماده ام تا با همه چیز مثل یک کودک برخورد کنم،

آماده ام تا رفتارم را همه ی عالم محکوم کند ...

آماده ام تا دیگر آدم ها را تحمل نکنم و نگاه هاشان را ...

 آماده ام تا نفرت هایم را انکار نکنم ...

آماده ام برای یک هجرت بزرگ از بین آدم ها

امروز! امروز به جای تمام روزهایی که ژست استقامت میگرفتم، گریه کردم ....................... گریه ه ه ه

فقط حضور توست که مرا تاب زنده ماندن داده ای اشک بی انتهای بی همتای من

امروز، آخر خط بود که من رسیدم