قاف

در فکر فتح قله ى قافم که آن‌جاست ............. جایى که تا امروز بر آن پرچمى نیست

قاف

در فکر فتح قله ى قافم که آن‌جاست ............. جایى که تا امروز بر آن پرچمى نیست

... نه آبی نه خاکی ...


حالتی ست که از درون تو را می رباید و تو انگار می خواهی در این خوشی و شیرینی بمیری ... تو انگار می خواهی زمان را نگه داری یا در همین زمان بمیری تا از دستش ندهی ...

حالتی ست که گاهی می خواهی فریادش کنی تا همه متوجه تو شوند که تو هیچ توجهی به هیچ کس نداری و تمام توجهت به اوست ... و گاهی می خواهی پنهانش کنی تا همه ی آن هیچ کس این لذت و شرب مدام تو را نفهمند...

حالتی ست که تمام وجود تو را متمرکز می کند در مرکز توجهت و علاقه ات ... و ناگهان آتش می گیری.


... و همه ی این حالت ها حالتی است که تا به تو دست ندهد نمی فهمی اش و نامش را به اشتباه به حالات دیگر نسبت می دهی.

و حالا که همه ی این حالات بی حالت کرده و می فهمی نامشان عشق است ... حالا که انقدر می فهمی!

.

.

.

حالا دیگر نمی فهمی آن انسانی که همه ی این حالات را می فهمیده  چطور همه را رها کرده و رفته سراغ حال دیگری یعنی نمی فهمی آن حال دیگر چیست که انسانی به خاطر آن توانسته از تمام این حالات بگذرد ... نه این که پشت کند که او هم دل در گروی عشق داشته و این سخن را معنایی ست بس عظیم ... اما او خودش آن قدر بزرگ و بیکران شده که حال عشق را هم در خود حل کرده تا به آن حال دیگر برسد ...

حالی که فکر می کنم شبیه به غرق شدن باشد ...

نمی دانم

چون آنقدر حقیرم که به من دست نداده ...

اما آن حالت آنقدر عظیم است که مرا از دور دیوانه و بیقرار کرده.


پ.ن:

نوشته بود: پس کی دیگر نمی نویسم؟

من می نویسم: هیچ وقت! حتی حالا که غرق شدی ...

و خطوطت هر روز پررنگ تر می شود.


بگذار من هم خودم را یابنده ی دفترچه ی تو بدانم که خودم را هم با آن یافتم


به خودت

که با نوشتن دفترچه ات آرزوی من را به یک نیاز تبدیل کردی.




سفره ی دنباله دار ...

اصلا چیزی هست که باشد و تو ندانی؟

یا چیزهایی که نیستند حتی ...؟

چیزی هست که بخواهم به خیر، و ندهی؟

یا چیزهایی که نمی خواهم حتی ...؟

اصلا آقاجان به من بگو این سفره ی دنباله دار کرمت نهایتی دارد؟

به من بگو می شود حاجتی داشت و نزد تو ادعای بی نیازی کرد؟


کافی ست از دلم رد بشود ... ضیافت پارسال ... حس هم جواری با تو ... پرکشیدن

همین ...

کافی ست تا صدایم کنی به رحمت.






کی ... شرمنده ی تو نیستیم؟

کتاب زندگی ام در حال به روز رسانی ست ...

نمی توانم حرف بزنم و تو هم نمی خواهی بشنوی

فرصت زیادی نمانده ...

کتاب زندگی ام در حال به روز رسانی ست ...

من اما مدام درگیر حضور توام در این صفحه های نانوشته 


آینده روشن است، اما واضح نیست

حرف هایی می شنوم ... که نمی خواهم

این روزها دلم می خواهد بلند بلند فکر کنم تا افکارم فضای اتاقم را پر کنند و از پنجره و سوراخ کلید بیرون بریزند


آینده واضح نیست ... اما روشن روشن است

و این صفحه های در باد را خودم با جوهری که دارم خواهم نوشت




خواهی دید که باز هم ردی از تو در این میان خواهدبود



زندگی در برزخ وصل و جدایی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

ذهن ترمز بریده

از تو می گویند ... آنان که می شناسندت

و از تو می پرسند ... آنان که نمی شناسندت

تو در این میان برای من نه آشنایی و نه غریب.

نه با من هستی و نه بی من.

نه دوری و نه نزدیک.

همین است که می گویم تو برای من اجتماع محالاتی

ولی ممکن شده ای. و خودت می دانی که ممکن تا واجب نشود موجود نخواهدشد

تو را در این فاصله ها به همان واجب الذاتی که تو را از محال بودن درآورده می سپارم

و این دل بی قرار را به پنجره فولاد آقا گره می زنم ... باشد که همه ی گره هایش گشوده شود و دل من از آن گشوده نشود.

یاد آقا باز آمد و این دلم کبوتر شد ...